من و روزگار

ثبت خاطرات و اتفاقات زندگی

من و روزگار

ثبت خاطرات و اتفاقات زندگی

و اینبار برای پسر دلبندم

پسر نازنینم سلام. الان که در حال نوشتن این پست هستم خداوند رو بخاطر هدیه با ارزشی که تو درونم دارم شاکرم. و با حس زیبای مادری اومدم تا بخاطر حس و حال منفی گذشته که بعضی ازونا تو وبلاگ ثبت شده و بخاطر افسردگی دوران بارداری بوده و من بی اطلاع بودم ازت معدرت بخوام. امیدوارم منو ببخشی و تمام تلاش خودم رو میکنم تا علی رغم همه مشکلاتی که در اطرافم وجود دارن شاد باشم تا تو و پدرت هم شاد باشی.

برای فرزندم

وقتی داشتم عنوان پست رو تایپ میکردم مردد بودم بنویسم "برای فرزند دلبندم " یا "برای فرزند عزیزم". نمیدونم واقعا آیا این جنینی که تو دلم دارم عزیزمه یا دلبندم. بعد کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که بهترین عنوان "برای فرزندم"  هستش تا دروغی به خودم و البته به فرزندم نگفته باشم . 

مخاطب این پست تو هستی که 14 هفته و 2 روزه خداوند به من هدیه کرده و هنوز جنسیتش رو نمیدونم ولی از همون لحظه ای که فهمیدم تو وجودم یک موجود داره پرورش پیدا میکنه  یه نوع احساس ترس یا گناه سراسر وجودم رو فرا گرفته. خیلی سخته گفتن این حرف ولی ازت معذرت میخوام که بارها و بارها از ته دلم خواستم که کاش تو پا تو این دنیا نزاری دنیایی که مادری همچون من و پدری همچون حامد خواهی داشت. ازت معذرت میخوام که بدون اینکه لیاقت پدر شدن و مادر شدن رو داشته باشیم تو رو به وجود آوردیم بدون اینکه بخواهیم ذره ای تغییر در خودمون ایجاد کنیم تا تو درست تربیت بشی.

عاقلانه و منظقی که به رابطه من و پدرت نگاه میکنم تقریبا هیچ تفاهمی بینمون نمیبینم. بیشتر روزهایی که تو این هشت نه سال باهم داشتیم اوقات تلخی بوده و مقداریش یه رابطه خنثی مقدار اندکی هم شادی سطحی باهم داشتیم. ولی چه کنم نه راه پیش دارم نه راه پس. خیلی وقتها راجع به این موضوع فکر کردم که مقصر اصلی این انتخاب اشتباه کی بوده انتخابی که تو دوران نامزدی بارها و بارها برام ثابت شد که این فرد با من تفاوت های اساسی داره و هر بار خانواده و خودم رو مقصر اصلی یافتم.

فرزندم با همه این حرفها ازت میخوام که مادر خاطیت رو ببخشی که با انتخاب اشتباهش باعث شده تا شاید نتونی اونجور که باید شاد باشی.

اتفاقات یکسال غیبت و تست بارداری مثبت

بعد از مدتها باز به نوعی دست به قلم بردم تا در مورد اتفاقهایی که در این یک سال غیبتم افتاده بنویسم.

قرار بر این بود که شش ماه بعد از اتفاقی که پارسال حدودا همین موقع برامون افتاد اقدام به بارداری بکنیم ولی نمیدونم چرا اینهمه مسایل ریز باعث شد تا الان یعنی تا ماه پیش این اتفاق نیفته. یکی دو ماه اول بعد از دوره نقاهتم بخاطر سهل انگاری گذشت یکی دوماه دوم بخاطر درمان عفونتم. یکی دوماه سوم بخاطر استرس حامد (که تو این دوماه بنا به پیشنهاد دکترم داروی تقویت تخمک مصرف کرده بودم که بخاطر استرس حامد زمانهای مهم رو از دست دادیم که منم منصرف شده دارو مصرف کنم و تصمیم گرفتم یه چند ماهی بدون دارو اقدام کنیم اگه نتیجه نداد دوباره تحت نظر دکتر باشم) ماه بعد ازون یه سفر داشتیم خونه خواهر حامد. تا رسیدیم به ماه پیش که خوشبختانه روز 23 ام دی ماه یعنی پنج روز پیش بیبی چکم مثبت شد ونتیجه تست بتا روز شنبه 104 بود که گفتن پایینه امروزم دوباره تکرار کردم که 779 بود. این دفعه قراره تا زمانیکه تایید نشده بارداری سالم و بدون نقصی دارم به کسی چیزی نگیم. ولی از خدا خواستم بهترین چیزها رو برامون رقم بزنه. اگه صلاح میدونه و اگه شایستگی بچه دار شدن رو  داریم بهمون فرزند سالم و صالح بده. انشاالله.

و اما خانواده م:

اول از پدرم میگم که روز به روز داره تلاشش رو برای از دست دادن اموالش بیشتر میکنه و حرف هیچ کس رو هم قبول نمیکنه که بیاد بشینه خونه و بیشتر ازین قرض بالا نیاره. مامانمم که با این کارهای بابام معلوم الحاله. از خدا خواستم مادرم در زندگیش رفاه و خوشبختی رو با تمام وجودش حس کنه. حسی که از بدو تولد مادرم تا الان باهاش غریبه ست.

داداشا هم که مشغول گسترش کارگاهشون هستن. یکیش داره کارگاه کابینت سازی میسازه. دوتای دیگه هم کارگاه پرورش ماهیان زینتی که فکر میکنم تا یکی دو هفته دیگه کار ساخت هر دو کارگاه تموم بشه. برای همشون آرزوی موفقیت دارم.

این بود خبرهای یکسال غیبت من.

پ.ن. کسی از نورای وبلاگ " آسمان صورتی زندگی من و حامد" سرغ نداره خیلی وقته نیست نگرانشم.

بالاخره رفت

یکشنبه هفته پیش بود که عضو اضافی خانواده در غیاب مادرم که برا جشن نیمه شعبان منزل پسر خاله م بود، با برادرام حرفش شد و حرفهایی زد که دهنمون از تعجب باز مونده بود. حرفهایی که جنسش رو نتونستم تشخیص بدم نمیدونم از روی خباثت بود یا ساخته و پرداخته ذهنش بود که خودش و مارو که بعد از این همه سال که کار کرده و یه لاقباست توجیه کنه. احساس کردم همه اون حرفها شبیه دست و پا زدن آدمیه که داره غرق میشه. داشت تلاش میکرد که بمونه ولی با رویه ای که در پیش گرفته بود دیگه جایی برا موندن نداشت دیگه آبروی خانواده مون به خطر افتاده بود. به هر حال صداها بالا گرفت و چندین بار برادرم دست روش بلند کرد که اطرافیان مانع اینکار شدند که همون موقع قرار شد از خونه بابام برا همیشه بره. که از فردای اون روز خونه خواهرش رفته بود و به تک تکمون زنگ زد و معذرت خواهی کرد که فکر میکنم اینم بخاطر درست کردن پلهایی بود که دیشب خرابش کرده بود. به هر حال دیروز با وساطت شوهر خواهرش واسش خونه اجاره کردن و امروز هم وسایلش رو اومدن بردند.

این اتفاق خیلی قبلتر ازینا باید میفتاد. که هم خودش هم مادرم کمتر متضرر میشدن. همه ی محبت هایی که همه اطرافیان تا الان براش انجام داده بودند دوستی خاله خرسه بوده انشاالله که سرش به سنگ بخوره و سرعقل بیاد. و بفهمه که بهترین کار ممکن رو براش انجام دادیم.

امیدوارم هر جا که هست شاد و سلامت باشه و عاقبت بخیر بشه.

مادر

مادر, واژه ی غریبیست ولی غربت آن در خانه مادر من بیشتر از خانه های اطرافیان تو ذوق میزند. مادری که از لحضه ای که چشم به جهان گشوده ناملایمتهای فراوانی از نزدیکانش دیده و اکنون که 62 سال سن دارد این ناملایمتها تمامی ندارند. در هر بازه زمانی سختی مربوط به آن را کشیده و حالا سخت تر از هر زمان دیگری رنج یادگار پدربزرگ و مادربزرگم که هیچ کس نمیتواند چاره ای برای آن بکند رنجی که مسبب اصلی آن پدرم بوده و هست. دلم برایت کباب است که لحظه ای و واقعا لحظه ای برای خودت زندگی نکرده ای. حتی فرزندان خودت هم هرکدام به نوعی حتی خود من مسبب رنجش تو بوده و هستیم.و هیچ وقت درکت نکردیم. مادرم عزیزم حلالم کن...