احساس پوچی و بیهودگی از یه طرف احساس خلا عاطفی از طرف دیگه کلافه م کرده. اینکه چجوری با مردی که در کل هیچ ده درصد از رفتار و گفتار و منشش رو نمیپسندم باید سر کنم. اینکه بخوام با این افکارم بچه دار بشم رو حماقت محض میدونم از طرفی هم از تنهایی واهمه دارم از اینده ای که هیچ کس دوروبرم نباشه میترسم. از بچه دار شدن هم میترسم ازینکه بچه م هم از زندگیش که همچون زندگی من میخواد بشه ناراضی باشه. مگه حامد تونسته تو این هفت سال تکیه گاه من باشه که بخواد واسه بچه ش هم باشه. دلم گرفته هیچ چی تو زندگی راضیم نمیکنه. یکی دو هفته ست کلاس زبان میرم تا شاید بتونم سر خودم رو با این چیزا گرم کنم که کمتر احساس پوچی بکنم.