من و روزگار

ثبت خاطرات و اتفاقات زندگی

من و روزگار

ثبت خاطرات و اتفاقات زندگی

مادر

مادر, واژه ی غریبیست ولی غربت آن در خانه مادر من بیشتر از خانه های اطرافیان تو ذوق میزند. مادری که از لحضه ای که چشم به جهان گشوده ناملایمتهای فراوانی از نزدیکانش دیده و اکنون که 62 سال سن دارد این ناملایمتها تمامی ندارند. در هر بازه زمانی سختی مربوط به آن را کشیده و حالا سخت تر از هر زمان دیگری رنج یادگار پدربزرگ و مادربزرگم که هیچ کس نمیتواند چاره ای برای آن بکند رنجی که مسبب اصلی آن پدرم بوده و هست. دلم برایت کباب است که لحظه ای و واقعا لحظه ای برای خودت زندگی نکرده ای. حتی فرزندان خودت هم هرکدام به نوعی حتی خود من مسبب رنجش تو بوده و هستیم.و هیچ وقت درکت نکردیم. مادرم عزیزم حلالم کن...

یه آرزوی کوچیک

یکی از آرزوهای کوچیکم اینه که کار حامد از حالت شیفتی بشه اداری البته با شرایط مناسب. خسته شدم ازینکه دو شب در میون برم خونه مامانم و برادرام اونجا باشن. نمیدونم چرا به این فکر نمیکنن که هی تند تند مهمونی رفتن صاحب خونه رو آزار میده. البته مامانم زیاد با این قضیه مشکل نداره و بیشتر خودش زمینه اومدنشون رو فراهم میکنه. ماه رجب رو که برادرام اکثرا روزه بودن سفره افطارشون خونه مامانم پهن بوده.حالا این قضیه یه طرف بی سامانی زندگیم هم یه طرف. امیدوارم انشاالله به زودی ازین وضعیت خلاص بشم و بهتر ازین برام پیش بیاد.

اوضاع نابسامان اقتصادی

روزهای سختی رو از بابت مالی میگذرونیم. قسط های عقب افتاده، قبض های پرداخت نشده، قرض هایی که دارن پشت سرهم ردیف میشن همه اینا افسردگی من و حامد رو به دنبال داره. مجبور شدم پولی که از عیدی های بابام و برادرا و حامد جمع کرده بودم به اضافه کادوی روز زن و کمی پس انداز متفرقه رو برا قسط واریز کنم البته 330 تومنش رو دادم ساعت مچی خریدم که این از خود گذشتگی از لحاظ روحی بهم فشار نیاره. 

موافق شاغل بودن خانم نیستم ولی تو این اوضاع میگم کاش یه کار درست و حسابی داشتم. تو این اوضاع که کاری از دستمون برنمیاد حامد پیشنهاد فروش مغازه ای که یک سومش برا حامده رو به مادرش داده که اونم گفته ما از خدامونه مغازه رو بفروشیم ولی بابات راضی نمیشه. قرار شده که حامد سر این قضیه پافشاری کنه تا ببینیم چی پیش میاد.