-
و اینبار برای پسر دلبندم
شنبه 3 تیر 1396 18:25
پسر نازنینم سلام. الان که در حال نوشتن این پست هستم خداوند رو بخاطر هدیه با ارزشی که تو درونم دارم شاکرم. و با حس زیبای مادری اومدم تا بخاطر حس و حال منفی گذشته که بعضی ازونا تو وبلاگ ثبت شده و بخاطر افسردگی دوران بارداری بوده و من بی اطلاع بودم ازت معدرت بخوام. امیدوارم منو ببخشی و تمام تلاش خودم رو میکنم تا علی رغم...
-
برای فرزندم
سهشنبه 8 فروردین 1396 21:22
وقتی داشتم عنوان پست رو تایپ میکردم مردد بودم بنویسم "برای فرزند دلبندم " یا "برای فرزند عزیزم". نمیدونم واقعا آیا این جنینی که تو دلم دارم عزیزمه یا دلبندم. بعد کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که بهترین عنوان "برای فرزندم" هستش تا دروغی به خودم و البته به فرزندم نگفته باشم . مخاطب...
-
اتفاقات یکسال غیبت و تست بارداری مثبت
سهشنبه 28 دی 1395 20:59
بعد از مدتها باز به نوعی دست به قلم بردم تا در مورد اتفاقهایی که در این یک سال غیبتم افتاده بنویسم. قرار بر این بود که شش ماه بعد از اتفاقی که پارسال حدودا همین موقع برامون افتاد اقدام به بارداری بکنیم ولی نمیدونم چرا اینهمه مسایل ریز باعث شد تا الان یعنی تا ماه پیش این اتفاق نیفته. یکی دو ماه اول بعد از دوره نقاهتم...
-
بالاخره رفت
یکشنبه 9 خرداد 1395 17:56
یکشنبه هفته پیش بود که عضو اضافی خانواده در غیاب مادرم که برا جشن نیمه شعبان منزل پسر خاله م بود، با برادرام حرفش شد و حرفهایی زد که دهنمون از تعجب باز مونده بود. حرفهایی که جنسش رو نتونستم تشخیص بدم نمیدونم از روی خباثت بود یا ساخته و پرداخته ذهنش بود که خودش و مارو که بعد از این همه سال که کار کرده و یه لاقباست...
-
مادر
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 15:10
مادر, واژه ی غریبیست ولی غربت آن در خانه مادر من بیشتر از خانه های اطرافیان تو ذوق میزند. مادری که از لحضه ای که چشم به جهان گشوده ناملایمتهای فراوانی از نزدیکانش دیده و اکنون که 62 سال سن دارد این ناملایمتها تمامی ندارند. در هر بازه زمانی سختی مربوط به آن را کشیده و حالا سخت تر از هر زمان دیگری رنج یادگار پدربزرگ و...
-
یه آرزوی کوچیک
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 23:14
یکی از آرزوهای کوچیکم اینه که کار حامد از حالت شیفتی بشه اداری البته با شرایط مناسب. خسته شدم ازینکه دو شب در میون برم خونه مامانم و برادرام اونجا باشن. نمیدونم چرا به این فکر نمیکنن که هی تند تند مهمونی رفتن صاحب خونه رو آزار میده. البته مامانم زیاد با این قضیه مشکل نداره و بیشتر خودش زمینه اومدنشون رو فراهم میکنه....
-
اوضاع نابسامان اقتصادی
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 14:14
روزهای سختی رو از بابت مالی میگذرونیم. قسط های عقب افتاده، قبض های پرداخت نشده، قرض هایی که دارن پشت سرهم ردیف میشن همه اینا افسردگی من و حامد رو به دنبال داره. مجبور شدم پولی که از عیدی های بابام و برادرا و حامد جمع کرده بودم به اضافه کادوی روز زن و کمی پس انداز متفرقه رو برا قسط واریز کنم البته 330 تومنش رو دادم...
-
با زندگی هیچ جوره حال نمیکنم
دوشنبه 30 فروردین 1395 13:27
احساس پوچی و بیهودگی از یه طرف احساس خلا عاطفی از طرف دیگه کلافه م کرده. اینکه چجوری با مردی که در کل هیچ ده درصد از رفتار و گفتار و منشش رو نمیپسندم باید سر کنم. اینکه بخوام با این افکارم بچه دار بشم رو حماقت محض میدونم از طرفی هم از تنهایی واهمه دارم از اینده ای که هیچ کس دوروبرم نباشه میترسم. از بچه دار شدن هم...
-
اتفاقات دم عید
پنجشنبه 27 اسفند 1394 20:28
به حامد زنگ میزنم و بهش میگم که با مامانم میرم بیرون میگه صبر کن ده دقیقه ای میرسم خونه. یه حسی بهم میگه میخواد عیدیم رو بده که میگه صبر کن یکم بعد صدای آسانسور رو که میشنوم از چشمی در نگاه میکنم خودشه ولی دوباره برمیگرده اینسری دیگه تقریبا مطمئن میشم که میخواد عیدی بده و چیزی تو ماشین جا گذاشته دوباره صدای باز شدن در...
-
بازگشت از سفر
پنجشنبه 29 بهمن 1394 22:15
همیشه تفاوتهای من و حامد خارج از خونه بیشتر خودشون رو اشکار میکنن و حالا که این خارج از خونه، خارج از شهر بوده تفاوتها بیشتر و بیشتر خودنمایی میکردن و ناراحتی های من هم بیشتر از قبل بودن. وقتی این اعصاب خردیها واسم پیش میاد یاد حرف اون بنده خدا میفتم که میگفت طالع تو آتشه و طالع شوهرت باد و این طبیعیه که باد آتیش رو...
-
سفر به مشهد مقدس
شنبه 24 بهمن 1394 16:16
بالاخره طلسم هفت ساله شکست و من و حامد اولین مسافرت بعد شروع زندگی زیر یه سقف برامون جور شد اونم یهویی یعنی تقریبا دوهفته پیش و ما امشب عازم مشهد مقدس هستیم. و این درحالیه که با جیب خالی قلبا راضی به رفتن نیستم و فقط سماجت حامد باعث شده رضایت بدم. تنها امیدمون به پولیه که تو حساب حامده که سه هفته پیش واسه چک واریز...
-
رفتار نسنجیده همسرم
جمعه 25 دی 1394 22:29
امروز یه مختصر کدورتی بین من و حامد پیش اومد که طبق معمول حامد بیش از اندازه مهمش کرد و مثل اغلب مواقع از واژه هایی مثل نفهم استفاده کرد و منم مثل اکثر مواقع سکوت کردم. شب رفتیم خونه مادر شوهرم که اخمهاش تو هم بود و مادر شوهرم پرسید چشه منم گفتم از من ناراحته. این ادم بقدری شعورش پایینه که با رفتارهاش و نحوه حرف زدنش...
-
کورتاژ
دوشنبه 21 دی 1394 22:27
صبح بهم گفتن صبحانه نخور که اگه سونو گفت بقایا رویت شده برای عمل ناشتا باشم برای پر شدن مثانه بهم سرم زدن و رفتم سونو که متاسفانه بقایای سقط مونده بود که بلافاصله بهم گفتن لباس مخصوص اتاق عمل بپوشم سریع زنگ زدم حامد که بیاد که از شانس زنگ زدم گفت بیمارستانم رفتم اتاق عمل و برای وصل کردن سرم خیلی درد کشیدم چون میگفتن...
-
ادامه خاطره سقط
یکشنبه 20 دی 1394 23:39
سوار ماشین که شدم هم از دل دردم هم از شدت خونریزیم خیلی کم شد رسیدیم بیمارستان و رفتم اورژانس مامایی. شرح وقایع دادم و بهم گفتن روتخت دراز بکش توسط ماما معاینه شدم که گفت داره دفع میشه که خودش هم کمک به دفع کرد چنان دردی گرفتم که با تمام وجود جیغ میکشیدم و گریه میکردم و پاهام از شدت درد میلرزید. صدام به قدری بلند بود...
-
بالاخره سقط
یکشنبه 20 دی 1394 23:26
ساعت 4 با دل درد نسبتا شدید از خواب بیدار شدم که بعد از اروم شدم دوباره خوابیدم ساعت پنج هم به همین شکل تا اینکه ساعت شش دل دردم همراه با خونریزی شد و تا ساعت هفت و نیم فقط لخته خون دفع میکردم تو این یک و نیم ساعت به زور تونستم یه بار از دستشویی بیرون بیام و با وجود قهر با حامد بهش بگم زود بیاد و خواهر شوهرمو بیدار...
-
تصمیم برای سقط در بیمارستان
شنبه 19 دی 1394 22:54
قرار بر این بود که امروز برای سقط برم بیمارستان که حامد قبل از دعوایی که بینمون پیش اومد گفت تا جور شدن مرخصیش تا فردا صبر کنم. قرصی که واسه سقط میدن تو شهرمون ممنوعه و فقط بیمارستان ها مجاز به تجویزش هستن مشورت که کردم بعضی ها گفتن قرص رو از تهران جور کن تو خونه سقط کن بعضی ها هم گفتن تو خونه خطرناکه برو بیمارستان....
-
دلمو بدجور شکست
جمعه 18 دی 1394 21:16
وقتی ساعتی بعد از اذان مغرب از سرکار میرسه خونه و سراغ دیس میوه مهمونی عصر که برای مامانمینا اورده بودم میره و یه موز برمیداره متوجه میشم که مثل همیشه میخواد قسمتی از موز رو به زور به خوردم بده فوری بهش میگم که من اصلا میل ندارم و قبل از اومدنت یکیشو خوردم به حرفم اهمیتی نمیده و به سمتم میاد که به خاطر این رفتارش که...
-
نمیدونم چه عنوانی مناسب این یادداشته؟
چهارشنبه 16 دی 1394 21:30
فقر خیلی بده بدتر از فقر اینه که فقیر نباشی و مثل فقرا زندگی کنی. چیزی که یک عمر یه مرد سر زن و بچه ش اورده.
-
معافیت برادرم
سهشنبه 15 دی 1394 21:23
امروز معافیت پزشکی ته تغاریمون تایید شد به لطف خدا (به خاطر بیماری نقرس). خوشحالیم بخاطر معافیت ناراحتیم بخاطر بیماریش.
-
دلم گرفته
دوشنبه 7 دی 1394 15:09
چرا اکثر ما ادم ها نمی خواهیم اشتباهاتمون رو قبول کنیم و با کارهای اشتباهی که انجام میدیم موجب آزار نزدیکانمون میشیم. این موضوع تو خانواده من به شدت وجود داره و خیلی هامون با وجود قبول رفتار اشتباهمون یا نمیخواهیم یا نمی تونیم خودمون رو عوض کنیم که لااقل مقداری از مشکلات یا فشارهایی که رو نزدیکانمون هست کم کنیم. این...
-
تایید بارداری پوچ
یکشنبه 6 دی 1394 15:07
حاملگی پوچ دیروز تایید شد.
-
حاملگی پوچ
پنجشنبه 26 آذر 1394 14:25
دیروز برای دومین بار رفتم سونوگرافی. سری اول برای تشخیص سن حاملگی رفتم که 8 آذر بود و سن حاملگی رو 4.5 - 5.5 هفته نشون داد که برای شنیدن ضربان قلب خیلی زود بود. ایسنری برای تشکیل قلب جنین رفتم که متاسفانه تشکیل نشده بود و تشخیص حاملگی پوچ داده شد حامد که اومد دنبالم پرسید چی شده نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه کردم....
-
چجوری حامله بودنم رو به مامانم بگم
پنجشنبه 12 آذر 1394 10:59
یه چند روزی بود که مامانم و بابام رفته بودن ختم یکی از اقوام دور و برادرام تو خونه تنها بودن و منم میدونستم که اگه بهشون سر بزنم کارهایی که تو خونه تلمبار شده رو باید انجام بدم و این با توجه به لک بینی که داشتم و سفارشی که دکترم به استراحت کردنم کرده بود ممکن بود برام خطرناک باشه به همین دلیل ترجیح دادم نرم خونشون و...
-
آزمایش بتا
شنبه 30 آبان 1394 20:21
و بالاخره اینم جواب آزمایش که البته گفتن تیترش پایینه و چند روز دیگه باید تکرار بشه. منکه دلم روشنه. توکل بر خدا.
-
علایم بارداری
جمعه 29 آبان 1394 11:40
دیروز با دوستم رفتیم بازار موقع برگشتن درد خیلی شدیدی زیر شکمم احساس کردم که قبلا سابقه این مدل درد رو نداشتم ( البته یه هفته ای میشه اینجوری شدم ولی به شدت امروز نبودن) خونه مامانم اینا که رسیدم علایم لانه گزینی رو دیدم که فهمیدم علت دل دردم لانه گزینی بوده. دردها از عصر تا نیمه های شب ادامه داشت ولی بخاطر اینکه...
-
باورم نمیشه
جمعه 29 آبان 1394 10:30
خدایا یعنی درست میبینم بی بی چک دو خط نشون میده یکی از خط ها خیلی کم رنگه ولی می بینمش. خدایا ممنونم. خدایا امیدم رو نا امید نکن. یعنی صد در صد میشه اطمینان کرد بهش. اولش یه خط بود که ناراحتم کرد ولی وقتی دوباره رفتم که بندازمش سطل اشغال دیدم دوخطه شده. ولی باز به حامد چیزی نمیگم تا فردا برم ازمایش خون بدم. توکل بر...
-
تصمیم برای بچه دار شدن
پنجشنبه 28 آبان 1394 15:04
بالاخره بعد از شش سال و خرده ای که از ادواجمون میگذره تصمیم قطعی برای بچه دار شدن گرفتیم. و خدارو شاکرم که این تصمیم دقیقا زمانی افتاد که طرز تفکر من راجع به حامد همسرم عوض شده و این تغییر مثبت, فکر میکنم به خاطر تغییری بود که تو شغلش در تیر ماه امسال ایجاد شد و با اینکه شرایط کاری برای خودش و شرایط خانوادگی برای من...