روزهای سختی رو از بابت مالی میگذرونیم. قسط های عقب افتاده، قبض های پرداخت نشده، قرض هایی که دارن پشت سرهم ردیف میشن همه اینا افسردگی من و حامد رو به دنبال داره. مجبور شدم پولی که از عیدی های بابام و برادرا و حامد جمع کرده بودم به اضافه کادوی روز زن و کمی پس انداز متفرقه رو برا قسط واریز کنم البته 330 تومنش رو دادم ساعت مچی خریدم که این از خود گذشتگی از لحاظ روحی بهم فشار نیاره.
موافق شاغل بودن خانم نیستم ولی تو این اوضاع میگم کاش یه کار درست و حسابی داشتم. تو این اوضاع که کاری از دستمون برنمیاد حامد پیشنهاد فروش مغازه ای که یک سومش برا حامده رو به مادرش داده که اونم گفته ما از خدامونه مغازه رو بفروشیم ولی بابات راضی نمیشه. قرار شده که حامد سر این قضیه پافشاری کنه تا ببینیم چی پیش میاد.