دیروز برای دومین بار رفتم سونوگرافی. سری اول برای تشخیص سن حاملگی رفتم که 8 آذر بود و سن حاملگی رو 4.5 - 5.5 هفته نشون داد که برای شنیدن ضربان قلب خیلی زود بود. ایسنری برای تشکیل قلب جنین رفتم که متاسفانه تشکیل نشده بود و تشخیص حاملگی پوچ داده شد حامد که اومد دنبالم پرسید چی شده نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه کردم. ولی بعدش با خودم گفتم حتما حکمتی داره شاید خدا میخواد میزان صبر و ایمان ما رو بسنجه. از خدا بهترین رو میخوام اگه موندنش صلاحه میخوام که بمونه اگه تو نموندنش خیری هست پس ازش میخوام که نمونه. سپردم به خودش که بهترین رو واسم رقم بزنه. هفته دیگه باید سونو تکرار بشه تا ادامه یا ختم بارداری بطور صد در صد تایید بشه. دکتر گفت ممکنه تو این هفته خودش سقط بشه که تاکید کرد اگه خونریزیم زیاد بود حتما برم بیمارستان. توکل بر خدا. الخیر فی ما وقع
یه چند روزی بود که مامانم و بابام رفته بودن ختم یکی از اقوام دور و برادرام تو خونه تنها بودن و منم میدونستم که اگه بهشون سر بزنم کارهایی که تو خونه تلمبار شده رو باید انجام بدم و این با توجه به لک بینی که داشتم و سفارشی که دکترم به استراحت کردنم کرده بود ممکن بود برام خطرناک باشه به همین دلیل ترجیح دادم نرم خونشون و شبهایی که حامد نیس بگم خواهر شوهرم بیاد پیشم. دیشب از طریق داداشم فهمیدم که مامانم سر این قضیه ازم دلخور شده . برای اینکه کارمو توجیه کنم باید باردار بودنم رو بهش بگم ولی این حیای مزخرفی که فقط تو خونواده ما حاکمه مانع ازین میشه خودم بتونم بگم. باید بسپرم به خواهرم که اونم میدونم میخواد شیپور برداره و داداشا رو هم خبردار کنه. خیلی حس بدی دارم. ازین رودروایسی که تو خانواده بین بچه ها باهمدیگه و بچه ها و بابا مامان وجود داره بدم میاد. خواهرم از وقتی که ازین خانواده جدا شده خیلییییی عوض شده و برعکس ما خیلی حرفها رو خیلی راحت میزنه ولی من...
خوشحالم ازینکه با خانواده ای وصلت کردم که ازین حیاهای مزخرف بینشون وجود نداره.