من و روزگار

ثبت خاطرات و اتفاقات زندگی

من و روزگار

ثبت خاطرات و اتفاقات زندگی

بالاخره رفت

یکشنبه هفته پیش بود که عضو اضافی خانواده در غیاب مادرم که برا جشن نیمه شعبان منزل پسر خاله م بود، با برادرام حرفش شد و حرفهایی زد که دهنمون از تعجب باز مونده بود. حرفهایی که جنسش رو نتونستم تشخیص بدم نمیدونم از روی خباثت بود یا ساخته و پرداخته ذهنش بود که خودش و مارو که بعد از این همه سال که کار کرده و یه لاقباست توجیه کنه. احساس کردم همه اون حرفها شبیه دست و پا زدن آدمیه که داره غرق میشه. داشت تلاش میکرد که بمونه ولی با رویه ای که در پیش گرفته بود دیگه جایی برا موندن نداشت دیگه آبروی خانواده مون به خطر افتاده بود. به هر حال صداها بالا گرفت و چندین بار برادرم دست روش بلند کرد که اطرافیان مانع اینکار شدند که همون موقع قرار شد از خونه بابام برا همیشه بره. که از فردای اون روز خونه خواهرش رفته بود و به تک تکمون زنگ زد و معذرت خواهی کرد که فکر میکنم اینم بخاطر درست کردن پلهایی بود که دیشب خرابش کرده بود. به هر حال دیروز با وساطت شوهر خواهرش واسش خونه اجاره کردن و امروز هم وسایلش رو اومدن بردند.

این اتفاق خیلی قبلتر ازینا باید میفتاد. که هم خودش هم مادرم کمتر متضرر میشدن. همه ی محبت هایی که همه اطرافیان تا الان براش انجام داده بودند دوستی خاله خرسه بوده انشاالله که سرش به سنگ بخوره و سرعقل بیاد. و بفهمه که بهترین کار ممکن رو براش انجام دادیم.

امیدوارم هر جا که هست شاد و سلامت باشه و عاقبت بخیر بشه.