من و روزگار

ثبت خاطرات و اتفاقات زندگی

من و روزگار

ثبت خاطرات و اتفاقات زندگی

بالاخره سقط

ساعت 4 با دل درد نسبتا شدید از خواب بیدار شدم که بعد از اروم شدم دوباره خوابیدم ساعت پنج هم به همین شکل تا اینکه ساعت شش دل دردم همراه با خونریزی شد و تا ساعت هفت و نیم فقط لخته خون دفع میکردم تو این یک و نیم ساعت به زور تونستم یه بار از دستشویی بیرون بیام و با وجود قهر با حامد بهش بگم زود بیاد و خواهر شوهرمو بیدار کنم. البته اول قصد نداشتم برم بیمارستان میگفتم تو خونه دفع میکنم که دیدم اگه خونریزیم با این شدت پیش بره ممکنه کار دستم بده ترسیدم و به خواهر شوهرم گفتم به مادرشوهرم زنگ بزنه که اونم بیاد یکم بعد منصرف شدم گفتم بیاد چیکار کنه دوباره گفتم زنگ بزن نیاد که گفته بوده نه اماده میشم حامد خونه رفتنی منم ببره( علت اینکه به مامانم نگفتم هم بخاطر مشغله زیادش تو خونه هم بخاطر رودروایسی که با حامد داره هم بخاطر اینکه میدونستم خیلی نگران میشه و نمی تونه برام کاری کنه) خلاصه حامد و مامانش  با وسایلی که بهش گفته بودم از داروخونه بگیره ساعت حدود هفت و نیم رسید. دیگه داشت تو دستشویی چشمام سیاهی میرفت گوشهام سنگین میشد به زور از حامد یه لباس زیر و پوشک گرفتم و با سختی تمام تونستم خودمو جمع و جور کنم و تمیز کنم. دیگه داشتم میفتادم که مجبور شدم همونجوری بدون شلوار خودمو پرت کنم بیرون دستشویی. از مادرشوهرم و خواهرشوهرم بخاطر این وضع عذرخواهی کردم. با این اوضاعی که پیش اومده بود حواسم من جمع تر از سه تاشون بود. گفتم بهم آب قند بدید. اشتباهی که کردم این بود که نصف لیوان اب قند خوردم که کاش دو لیوان میخوردم ولی همون نصفه یکم حالمو سرجاش اورد و تونستم جای مدارک و سونو و لباسهامو به حامد و خواهرش بگم. بزور لباس پوشیدم و با دل دردی که امانمو بریده بود راهی بیمارستان شدیم. 

خیلی طولانی شد بقیه تو پست بعدی...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.