یکی از آرزوهای کوچیکم اینه که کار حامد از حالت شیفتی بشه اداری البته با شرایط مناسب. خسته شدم ازینکه دو شب در میون برم خونه مامانم و برادرام اونجا باشن. نمیدونم چرا به این فکر نمیکنن که هی تند تند مهمونی رفتن صاحب خونه رو آزار میده. البته مامانم زیاد با این قضیه مشکل نداره و بیشتر خودش زمینه اومدنشون رو فراهم میکنه. ماه رجب رو که برادرام اکثرا روزه بودن سفره افطارشون خونه مامانم پهن بوده.حالا این قضیه یه طرف بی سامانی زندگیم هم یه طرف. امیدوارم انشاالله به زودی ازین وضعیت خلاص بشم و بهتر ازین برام پیش بیاد.
روزهای سختی رو از بابت مالی میگذرونیم. قسط های عقب افتاده، قبض های پرداخت نشده، قرض هایی که دارن پشت سرهم ردیف میشن همه اینا افسردگی من و حامد رو به دنبال داره. مجبور شدم پولی که از عیدی های بابام و برادرا و حامد جمع کرده بودم به اضافه کادوی روز زن و کمی پس انداز متفرقه رو برا قسط واریز کنم البته 330 تومنش رو دادم ساعت مچی خریدم که این از خود گذشتگی از لحاظ روحی بهم فشار نیاره.
موافق شاغل بودن خانم نیستم ولی تو این اوضاع میگم کاش یه کار درست و حسابی داشتم. تو این اوضاع که کاری از دستمون برنمیاد حامد پیشنهاد فروش مغازه ای که یک سومش برا حامده رو به مادرش داده که اونم گفته ما از خدامونه مغازه رو بفروشیم ولی بابات راضی نمیشه. قرار شده که حامد سر این قضیه پافشاری کنه تا ببینیم چی پیش میاد.
احساس پوچی و بیهودگی از یه طرف احساس خلا عاطفی از طرف دیگه کلافه م کرده. اینکه چجوری با مردی که در کل هیچ ده درصد از رفتار و گفتار و منشش رو نمیپسندم باید سر کنم. اینکه بخوام با این افکارم بچه دار بشم رو حماقت محض میدونم از طرفی هم از تنهایی واهمه دارم از اینده ای که هیچ کس دوروبرم نباشه میترسم. از بچه دار شدن هم میترسم ازینکه بچه م هم از زندگیش که همچون زندگی من میخواد بشه ناراضی باشه. مگه حامد تونسته تو این هفت سال تکیه گاه من باشه که بخواد واسه بچه ش هم باشه. دلم گرفته هیچ چی تو زندگی راضیم نمیکنه. یکی دو هفته ست کلاس زبان میرم تا شاید بتونم سر خودم رو با این چیزا گرم کنم که کمتر احساس پوچی بکنم.
همیشه تفاوتهای من و حامد خارج از خونه بیشتر خودشون رو اشکار میکنن و حالا که این خارج از خونه، خارج از شهر بوده تفاوتها بیشتر و بیشتر خودنمایی میکردن و ناراحتی های من هم بیشتر از قبل بودن. وقتی این اعصاب خردیها واسم پیش میاد یاد حرف اون بنده خدا میفتم که میگفت طالع تو آتشه و طالع شوهرت باد و این طبیعیه که باد آتیش رو شعله ورتر کنه. اگه طالع همسرت خاک بود آتیش رو خاموش میکرد. نمیدونم این طالع بینی ها چقدر درستن ولی تو زندگیم مصداق این حرف رو به وفور تجربه کردم. به هرحال این سفر هم با تمام تلخی ها و شیرینی هاش که کم هم نبود تموم شد و به سلامتی رسیدیم خونه.
و خدا رو شاکرم که صحیح و سالم رسیدیم و دلهره قبل سفرم بیخود بوده.